بچه ها را میگذارم مهد. برمیگردم خانه. باران تازه بند آمده و هوا آدم را عاشق بهار تهران میکند. همه پنجره های خانه را باز میکنم تا بوی نم بپیچد توی خانه. بعد می نشینم پشت میز تحریر. حالا باید چه کار کنم؟

امروز را گذاشته ام برای همین. برای این که همه کارهایم را فهرست کنم و ببینم کجای کارم. حالا که شهرزادی در کار نیست، زندگی قرار است چطوری بگذرد؟ آخر سال، وقتی نشستم همین جا و از شدت دود و دم ترافیک دم عید پنجره ها را کیپ کردم، میخواهم چه چیزهایی جلوی رویم داشته باشم؟

حالا اول فروردین نشد، نشد. امروز اول رجب است. ماه به این قشنگی، هوای به این دل انگیزی، جان میدهد برای فهرست کردن اهداف و چشم انداز و برنامه ریزی. گیرم هدفم گرفتن مدرک لیسانس از این دانشگاه و فوق لیسانس از آن یکی باشد که ده سال است همت نکرده ام بروم دنبالش. گیرم برنامه ام نیم ساعت ورزش صبحگاهی باشد که میدانم تا آخر عمر هم جزو برنامه های "این بار دیگه انجامش میدم" می ماند، گیرم تصمیمم "هفته ای سه بار استخر بردن بچه ها" باشد که هر سال میگیرم... عیبی ندارد! وقتی هوا این قدر خوب است، وقتی اولین روز این ماه دوست داشتنی است، باید نشست و رویا کشید و برنامه نوشت!

 

پانویس اول: بله. کار من و شهرزاد، و در واقع انتشار ماهنامه شهرزاد به پایان رسید. دلیلش هم فقط مشکلات مالی و ناتوانی بخش بازرگانی در تامین هزینه ها بود. حیف شد.

پانویس دوم: کلی ایده و کار جدید در ذهنم هست. یکی یکی شکفته میشوند انشالله.